پرسشگرى و پاسخگويى در سيره پيشوايان دينى

پدیدآوراحمد حیدری

نشریهفصلنامه حكومت اسلامى

شماره نشریه34

تاریخ انتشار1388/01/26

منبع مقاله

کلمات کلیدیمقارنات نماز

share 2226 بازدید
پرسشگرى و پاسخگويى در سيره پيشوايان دينى

احمد حيدرى

«پرسشگرى» و «پاسخگويى» از سوى مردم و حكومت، از مباحثى است كه امروزه بسيار مطرح مى‏شود. حكومت‏هاى استبدادى در گذشته به مردم، حقّ پرسشگرى نمى‏دادند و خود را نيز موظف به پاسخگويى نمى‏دانستند، ولى حكومت اسلامى، از صدر اسلام اين حق را براى مردم و اين وظيفه را براى خود به رسميت شناخت. مبانى حقّ پرسشگرى مردم و پاسخگويى حكومت عبارتند از:
1. جز خداوند كه مالك مطلق است، هيچ كس برتر از سؤال و پرسش نيست و همه بايد پاسخگوى اعمالشان باشند.
2. مردم صاحبان و حاميان اصلى حكومت هستند و حاكمان با حمايت مردم به اين مقام رسيده‏اند پس بايد در برابر مردم پاسخگو باشند.
3. حاكمان بايد متواضع باشند و به مردم بها بدهند و از انديشه و رأى آنان استفاده كنند. اجازه پرسشگرى دادن به مردم، خود، از خضوع و فروتنى حاكم و بها دادن او به افراد حكايت دارد.
4. حاكم اسلامى علاوه بر اداره دنياى مردم وظيفه ارشاد و هدايتگرى هم دارد و ارشاد، زمانى تحقق مى‏يابد كه هدايت‏پذير نسبت به اَعمال و رفتار مرشد، توجيه باشد.
5. پرسشگرى براى رفع ابهام و اصلاح كاستى‏ها، از مصداق‏هاى روشن نصيحت و امر به معروف و نهى از منكر است. از جمله حقوق حاكم بر رعيت، حق نصيحت اوست؛ يعنى مردم موظفند پرسش‏هاى خود را مطرح كنند و نظريه‏هاى اصلاحى خود را بگويند.
6. اسلام، مخالف آن است كه حاكم خود را مطاع مطلق بداند و مردم را مطيع مطلق و از حاكم مى‏خواهد كه مردم دليل و مصلحت امر و نهى او را بدانند و آراى انتقادى خود را مطرح كنند.
با توجه به مبانى ياد شده، پيامبران و امامان: در دوران حاكميت خويش به مردم اجازه پرسشگرى مى‏دادند و خود را نيز پاسخگو مى‏دانستند. تاريخ اسلام موارد فراوانى از اين پرسشگرى و پاسخگويى را ثبت كرده است.
آيا مردم حقّ پرسش از حاكمان و رهبران خود را دارند؟ حق سؤال و پرسش مردم از حكومت و حاكمان به ويژه حاكمان و رهبران دينى بر چه پايه‏هايى استوار است؟ آيا مقام غير مسؤول هم داريم؟ آيا معصومان‏عليهم‏السلام پرسشگرى را در جامعه رواج مى‏دادند يا از آن نهى مى‏كردند؟ و...
نوشته حاضر در بردارنده پاسخ پرسش‏هاى ياد شده است. در آغاز به بيان مبانى پرسشگرى از نگاه معصومان‏عليهم‏السلام مى‏پردازيم، سپس مواردى از پرسشگرى مردم و پاسخگويى معصومان ‏عليهم ‏السلام را ذكر مى‏كنيم.

حقّ پرسشگرى و مبانى آن‏

حكومت‏هاى استبدادى و حاكمان مستكبر، خود را برتر از عموم مى‏پندارند و ديگران را صالح و شايسته براى تصميم‏گيرى و اظهارنظر نمى‏دانند. در چنين حكومت‏هايى مردم فقط، رعيت، مطيع و فرمانبر به شمار مى‏روند و حقّ اظهار نظر و شركت در تصميم‏گيرى يا پرسشگرى و توضيح خواستن از حاكمان را ندارند. حكومت فرعون، نمونه بارز حكومتِ ستمگرِ مستكبر است. در اين حكومت، مردم، تحقير مى‏شوند و شأن آنها انكار مى‏گردد و اطاعت بى‏چون و چرا از آنان خواسته مى‏ شود.
«فَسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ» 1
«قوم خود را تحقير كرد و خفيف شمرد و آنان مطيع او شدند».
در چنين حكومتى است كه مردم حتى حقّ فكر كردن ندارند و فرعون، خود، به جاى آنان فكر مى‏كند و تشخيص مى‏دهد و خط و نشان مى ‏كشد:
«قال فرعون يا ايها الملأ ما عملت لكم من اله غيرى فاوقدلى يا هامان على الطين صرحاً لعلى اطلع الى اله موسى و انى لأظنُّه من الكاذبين» 2
«فرعون گفت: اى بزرگان قوم! من براى شما معبودى جز خويشتن نمى‏شناسم، پس اى هامان برايم برگِل آتش بيافروز[و آجر بپز] و برجى [بلند] براى من بساز تا شايد به سوى خداى موسى سركشم و من جدّاً او را از دروغ‏گويان مى ‏انگارم».
وقتى ساحرانِ دربار با مشاهده معجزه حضرت موسى‏عليه‏السلام نبوت وى را تصديق كردند و به او ايمان آوردند، علت ايمان آوردن را نپرسيد بلكه آنان را به خاطر ايمان آوردنِ بدون اجازه او توبيخ كرد:
«آمنتم له قبل ان آذن لكم» 3
«به او ايمان آورديد قبل از آن كه به شما اجازه دهم».
ولى در حكومت الهى و دينى، مردم، حقّ دانستن و پرسشگرى دارند و حاكم موظف به پاسخگويى مى‏باشد. حق پرسشگرى مردم در حكومت‏هاى صالح بر مبانى زير استوار است:

1. فقط مالك حقيقى مافوق سؤال است.

مالك حقيقى و مطلق در ملك خود حق تصرف مطلق دارد و هيچ يك از بندگان - كه ملك مطلق او هستند - حقّ پرسش از او را ندارند و مالك هم موظف نيست رفتار و كردار خود را براى آنان توجيه كند؛ زيرا آنان را به عنوان «مملوك» و «عبد» جز اطاعت و پذيرش بى‏چون و چرا نشايد و چون مالك مطلق و حقيقى فقط خداست، پس او تنها مقام غيرمسؤول است و هيچ كس را حق پرسشگرى و طلب توضيح از او نيست اين است كه خداوند در قرآن مى‏فرمايد:
«لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون» 4
«خداوند از آنچه مى‏كند پرسش نمى‏شود و آنانند [بندگان‏] كه مورد پرسش واقع مى‏شوند».
خداوند، آنچه بخواهد انجام مى‏دهد، گرچه حقّ مطلق، حكيم، عدل، عالم و آگاه به مصالح بندگان و رحيم به آنان، جز حق، خير و رحمت انجام نمى‏دهد.5 براين اساس به كار خداى تعالى اعتراض و چون و چرا معنا ندارد ولى حق تعالى پرسش و توضيح خواستن ناشى از جهلِ بندگانش را اجازه داده و آنان را به خاطر اين پرسش‏ها توبيخ نكرده است. در قرآن دو مورد پرسش بندگان از حق تعالى ذكر شده است:
مورد نخست: وقتى خداوند به ملائكه و ساكنان آسمان اعلام كرد:
«انى جاعل فى الارض خليفة» 6
«من در زمين خليفه خواهم گمارد».
ملائكه به دو جهت نسبت به اين اراده خداوند مسأله‏دار شدند؛ نخست اينكه آنان همه موجودات مادى را فسادانگيز و خونريز يافته بودند و آدم را هم به خاطر مادى بودن تابع اين قانون مى‏دانستند و دوم اينكه خليفه خداوند بايد تسبيح‏گو و تقديس‏گوى او باشد و آنان خود را تسبيح گو و تقديس گوى خدا مى‏دانستند و شايسته مقام خلافت و از اين‏رو توضيح خواهانه از خداوند پرسيدند:
«اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك» 7
«آيا در زمين كسى را قرار مى‏دهى كه در آن فساد كند و خون بريزد در حالى كه ما تسبيح‏گوى حمد تو و تقديس گوى توايم».
آنان معترض نبودند بلكه وجه خلافت را در آدم نمى‏دانستند يا به ديگر سخن سراغ نداشتند. خداوند هم آنان را بر اين پرسش آگاهى‏طلبانه توبيخ نكرد بلكه ابتدا اجمالاً فرمود:
«انى اعلم ما لا تعلمون» 8
«من چيزى مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد».
و بعد با تعليم اسماء به آدم و پرسش از ملائكه، به آنان فهماند كه شما ظرفيت لازم را براى خلافت نداريد و آدم داراى ظرفيت فوق‏العاده‏اى است كه او را شايسته اين مقام مى‏گرداند.
ظاهراً شيطان هم در اين سؤال همراه ملائكه بود ولى مقصودش از سؤال، آگاهى طلبيدن نبود بلكه سؤال او اعتراضى و انكارى بود. او خود را برتر از انسان مى‏دانست و نمى‏خواست نصب آدم به مقام خلافت را بپذيرد. به همين دليل از ملاك و معيار شايستگى آدم نپرسيد بلكه معترضانه وطلبكارانه گفت:
«انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين» 9
«من از او بهترم، مرا از آتش و او را از خاك آفريده‏اى».
خداوند هم او را به خاطر انكار و استكبار از پذيرش سيادت آدم، از درگاه خود راند.
مطلب ديگر اينكه پرسش ملائكه در اينجا ابتدايى نبود بلكه بعد از اعلام خداوند به آنان بود. خداوند با اعلام اراده خود به آنان، آنان را در اين امر وارد كرد و اجازه پرسش داد. اگر خداوند قبل از آفرينش آدم و خليفه قرار دادن او، اين اراده را به ملائكه اعلام نمى‏كرد و بدون اطلاع قبلى آنان، آدم را خلق و او را خليفه خود معرفى مى‏كرد و از ملائكه مى‏خواست بر او سجده كنند، هيچ كدام از ملائكه به خود اجازه سؤال و چون و چرا نمى‏دادند ليكن وقتى خداوند قبل از خلقت آدم، اراده خودش را به اطلاع آنان رساند، ايشان به خود اجازه دادند از دليل خلافت آدم - كه برايشان مخفى بود - سؤال كنند تا آگاه شوند.
و اما غير خداوند، مالك مطلق نيست تا از مورد پرسش واقع شدن برتر باشد. غير خداوند، هر كه باشد، بنده‏اى از بندگان خداست كه بايد در برابر اعمال و رفتارش پاسخگو باشد، بندگان خدا كه از عمل و رفتار او سود مى‏برند يا ضرر مى‏بينند، حق پرسشگرى از او دارند.
مورد دوم: حضرت نوح‏عليه‏السلام ساليان طولانى قوم خود را به خدا دعوت كرد و پس از آن مدت، خداوند وى را خبر داد كه ديگر كسى از قوم تو ايمان نخواهد آورد، پس از رفتار منكرانه آنان اندوهگين مباش و در حضور ما كشتى بساز و درباره ظالمان با من سخن مگوى؛ زيرا كه آنان غرق شدنى‏اند و هرگاه كشتى آماده شد و طليعه عذاب نمايان گشت از هر جنس حيوان يك جفت و اهل خود و مؤمنان را بر كشتى سوار كن كه باقى هلاك خواهند شد. حضرت نوح امر خدا را اجرا كرد و هنگامى كه كشتى بر امواج طوفانى قرار گرفت، فرزند خود را در گوشه‏اى ديد او را به سوار شدن فراخواند ولى پسرش اجابت نكرد و به كوه پناه برد كه موج ميان آن دو فاصله انداخت و سرانجام غرق شد. حضرت نوح به خداوند عرض كرد:
«رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين» 10
«پروردگار من، پسرم از اهل من است و وعده تو به يقين حق است و تو بهترين حكم كنندگانى».
اين سخن در بردارنده پرسش غير صريحى از سوى حضرت نوح خطاب به حق تعالى است و حضرت ابراز مى‏دارد كه خدايا تو وعده نجات اهلم را دادى و پسرم هم از اهل من است، بنابراين نبايد فرزندم به كام مرگ برود. حضرت نوح نمى‏داندكه فرزندش ايمان ندارد و فقط اظهار ايمان مى‏كند، اگر مى‏دانست هيچ گاه اين سؤال را مطرح نمى‏كرد. خداوند هم جواب مى‏دهد كه او از اهل تو نيست؛ زيرا وعده نجات به اهلِ «صالح» تعلق دارد و اين فرزند صالح نيست و با تو رابطه ايمانى ندارد و از اهل تو نيست.**

2. دانستن حق مردم است‏

مردم صاحبان اصلى حكومت هستند و حق دانستن دارند. پيامبران و امامان‏عليهم‏السلام داراى شأن نبوت وامامت بودند و اين شأن يك شأن الهى بود و مردم در آن هيچ دخالتى نداشتند، نبوت و امامت شؤون پيام‏رسانى و هدايت‏گرى از جانب خداوند هستند و خداوند پيامبر و امام را براى اين رسالت بر مى‏گزيند و او خود بهتر مى‏داند چه كسى سزاوار و شايسته براى رسالت است:
«الله اعلم حيث يجعل رسالته» 17
«خداوند بهتر مى‏داند رسالت خودش را كجا قرار دهد».
رسول و امام از آنجا كه منصوب خداوند هستند، در اين شأن فقط در برابر او مورد پرسش قرار مى‏گيرند و بايد پاسخگو باشند همانگونه كه مردم درباره چگونگى مواجهه با پيامبران و امامان و تصديق ياتكذيب آنان از جانب خداوند مورد پرسش قرار مى‏گيرند و بايد پاسخگو باشند:
«فلنسئلن الذين ارسل اليهم و لنسئلن المرسلين» 18
«بى‏شك، كسانى كه به سوى آنان رسولان رافرستاديم و هم فرستادگان را مورد پرسش قرار مى‏دهيم».
و اما حكومت شأنى راجع به مردم است يا دست كم در آن ذى دخل هستند و بر اين اساس در آيات و روايات «امر» كه به معناى حكومت است به «كُم» يعنى مردم اضافه شده است. و كسى بايد در مصدر حكومت قرار بگيرد كه هم شرايط و صلاحيت‏هاى مقرر در شرع را داشته باشد و هم مورد رضايت و خواست مردم باشد.
به همين جهت آن بزرگواران به مردم حق پرسش مى‏دادند و خود را موظف به پاسخگويى مى ‏دانستند.***
از نگاه امام على‏عليه‏السلام - به عنوان بزرگترين نمونه تربيت شده مكتب اسلام - مردم حق دارند آگاه به امور باشند بلكه بر والى و حاكم لازم است آنان را آگاه كند و نبايد جز در موارد جنگ و مسائل مهم نظامى، مطلبى را به عنوان سرّ از آنها پوشيده بدارد:
«آگاه باشيد حق شماست كه جز اسرار جنگى هيچ سرّى را از شما پوشيده ندارم و در امورى كه پيش آيد بدون مشورتِ شما اقدامى نكنم».19
يكى از اصحاب آن حضرت از ايشان پرسيد كه چگونه قوم، شما را با وجود صلاحيتى كه داشتيد، كنار زدند؟ حضرت به هنگام پاسخگويى نخست، به حقّ پرسشگرى ايشان تصريح كرد و فرمود:
«و لك حق المسألة ؛و تو حق پرسش دارى».20
پس از بازگشت از نهروان نيز در همين مورد، از او سؤال شد و احساس كرد كه عموم مردم در اين باره توجيه نيستند و از وجه مطلب آگاهى ندارند لذا طى نامه‏اى مفصل به تبيين مسأله پرداخت و فرمان داد هر جمعه آن نامه توجيهى را عبيدالله ابن ابى رافع در حضور ده نفر از اصحاب بزرگ و مورد اعتماد به عنوان شاهد و تصديق كننده براى مردم بخواند و در آن نامه تصريح كرد:
«و لولا ان العامة قد علمت بذلك لم اذكره» 21
«اگر نبود كه عامه از اين مطلب آگاهى دارد، اين مطالب را يادآورى نمى‏كردم».

3. فروتنى و بها دادن به ديگران‏

حاكم وقتى خود را عبد، فقير، كوچك، محتاج و محدود بداند و برتر از خطا نشمرد و ديگران را نيز افرادى ارزشمند بداند كه ممكن است به خواست خدا در پاره‏اى امور از او مطلع‏تر و آگاه‏تر باشند و بتوانند به او كمك كنند، با چنين بينشى به طور طبيعى هم قبل از انجام كارها مشورت مى‏كند و هم بعد از انجام كارها به ديگران اجازه اظهار نظر و اعتراض مى‏دهد و از فكر و نظر آنان استفاده مى‏كند. معصومين‏عليهم‏السلام گرچه مؤيد به تأييدات خاصّه خداوند بودند ولى ذات خود را برتر نمى‏دانستند و بندگان خدا را نيز كوچك نمى‏شمردند و باور داشتند كه چه بسا فرد كوچكى به خواست خداوند، مطلبى را درك كند و بگويد كه به ذهن ديگرى نرسيده است، بدين جهت هم مشورت مى‏كردند وهم اجازه اظهار نظر مى‏دادند. سخنان و رهنمودهاى اميرمؤمنان على‏عليه‏السلام در اين زمينه بسيار فراوان، شگفت‏انگيز و راهگشا است. حضرت در بخش‏هاى منشور حكومتى، به مالك اشتر فرموده‏ اند:
«از، از خود راضى بودن بپرهيز و به توانايى‏هاى دلخوش كننده خودت اميدوار و مطمئن مباش و از دوست داشتنِ تملق و ستايشگرى برحذر باش؛ زيرا كه اين خصال مطمئن‏ترين فرصت و نقطه نفوذ براى شيطان است تا نيكوكارىِ نيكوكاران را محو كند.
براى مدت طولانى از رعيت پنهان مشو؛ زيرا دور بودن زمامداران از چشم رعايا [و مورد نقد قرار نگرفتن آنان‏] خود موجب نوعى محدوديت و بى‏اطلاعى نسبت به امور مملكت است كه آگاهى زمامدار را از مسائل نهانى قطع مى‏كند در نتيجه بزرگ، در نزد او كوچك و كوچك، بزرگ و كار زشت، زيبا و كار نيك، بد جلوه مى‏كند و حق و باطل هم آميخته مى‏شود و...
تو يكى از دو مرد هستى؛ يا مردى هستى كه ضميرت براى جانبازى در راه حق آماده است پس دليل ندارد نسبت به كارهاى حقى كه وظيفه توست [از جمله شنيدن سخن حقّ ديگران و پيشنهادها و انتقادهاى آنان‏] خود را در خفا نگه دارى و يا مردى هستى كه از انجام دادن وظيفه، دادن خوددار مى‏باشى پس بِدان، زود است كه از تو مأيوس شوند...
شايسته است كه مقرب‏ترين آنان به درگاه تو كسى باشد كه سخن تلخ حق بر زبان او بيشتر جارى مى‏گردد.»
و در خطبه‏اى فرمودند:
«هيچ كس - حتى آن كه در نظر مردم داراى شأن بزرگ و سابقه در دين است - برتر از آن نيست كه در انجام وظيفه حقّى كه خدا به عهده‏اش نهاده، بى‏نياز از يارى باشد همانگونه كه هيچ كس - اگرچه، در نظر مردم خيلى حقير و كوچك باشد - دون مرتبه‏تر از آن نيست كه يارى شود يا از او كمك گيرند.»22
و اين، سخنِ صاحبِ بينشِ ياد شده است كه در ادامه خطبه فرمودند:
«به مانند سخن گفتن با جباران با من سخن مگوييد و همانگونه كه در حضور حكام ستمگر حريم مى‏گيريد، از من حريم مگيريد و با تملق و چاپلوسى با من رفتار نكنيد و گمان مبريد سخنِ حقّى كه مى‏گوييد بر من سنگين مى‏آيد يا در پىِ‏بزرگ شناساندن خويشم؛ زيرا آن كس كه گفتن سخن حق، به او يا عرضه داشتن عدالت بر او، برايش سنگين باشد، عمل به آنها برايش سنگين‏تر است، پس از سخن حق و مشورت عدل، دريغ مورزيد كه من خود را برتر از خطا و عمل خويش را در امان از اشتباه نمى‏دانم، مگر خداوند مرا كفايت كند [كه معناى عصمت همين است‏].»

4. هدايتگرى، اختيار و آگاهى‏

حاكم اسلامى علاوه بر وظيفه حكومت و اداره امور، رهبر معنوى و دينى مردم نيز هست و مى‏خواهد مرشد آنان به طريق حق باشد و ارشاد بدون اختيارِ آگاهانه معنا ندارد؛ پس حاكم اسلامى بايد حقانيت خود را ثابت و اعمالش را توجيه كند تا پيروان او با آگاهى كامل، پيروى از وى را اختيار كنند. اگر كارهاى حاكم براى پيروان، توجيه شرعى، عقلى و قانونى نداشته باشد، آنان نسبت به حاكم بدبين مى‏شوند و او را ستمگر مى‏پندارند و به خود اجازه پيروى از او را نمى‏دهند. قبل از اين كه به بيانات معصومان‏عليهم‏السلام در اين‏باره بپردازيم، از خوان گسترده كلام الهى بهره‏اى بر مى‏گيريم.
حضرت موسى‏عليه‏السلام با وحى الهى از وجود بنده صالحى مطلع شد كه به مراتب بالايى از ولايت رسيده و خداوند به او علم آموخته و از رحمت خاص خود بهره‏مند ساخته بود به طورى كه مى‏توانست مرشد حضرت موسى ‏عليه ‏السلام باشد.
حضرت با اجازه حق تعالى در پى آن عبد صالح بر مى‏آيد تا پيرو او شود و از علم او بهره گرفته و رشد يابد. سرانجام به محضر عبد صالح مى‏رسد و عرضه مى‏دارد كه آيا اجازه مى‏دهى تو را پيروى كنم تا از حكمت رشد دهنده‏اى كه تعليم شده‏اى مرا بياموزى؟ عبد صالح در پاسخ مى‏گويد، تو توان همراهى و شاگردى مرا ندارى؛ زيرا نمى‏توانى بر آنچه از وجه آن آگاه نيستى صبر و تحمل‏ورزى. حضرت موسى‏عليه‏السلام وعده تحمل مى‏دهد و عبد صالح همراهى اطاعت‏وار ايشان را به شرطى مى‏پذيرد كه در مورد كارها تا زمانى كه خود وى وجه آنها را نگفته است، پرسشى نكند و حضرت موسى هم مى‏پذيرد ولى با اين وجود موساى آگاهى‏خواه، هدايت طلب و رشدآموز، هرگز نمى‏تواند در برابر اَعمالِ به ظاهر ناپسند مرشد سكوت كند و به حكم ايمانِ خود، لب به اعتراض مى‏گشايد. هر چه ناپسندى كار، در ظاهر، بيشتر است، اعتراض و پرسشگرى او شديدتر است. وقتى عبد صالح كشتى را سوراخ مى‏كند، موسى‏عليه‏السلام به سؤال و اعتراض گويد:
آيا آن را سوراخ كردى تا مسافرانش را غرق سازى؟ واقعاً به كار ناروايى مبادرت كردى. و وقتى نوجوان بى‏گناه را مى‏كشد، موسى‏عليه‏السلام به اعتراض مى‏گويد:
آيا بى‏گناهى را بى آن كه كسى را كشته باشد، كشتى؟ واقعاً كار منكرى را مرتكب شدى.
و وقتى وارد قريه‏اى شدند كه اهل آن از طعام دادن به آنان خوددارى ورزيدند و با اين وجود عبد صالح ديوار مشرف به انهدامى را تعمير كرد، چنين اعتراض شنيد:
اگر مى‏خواستى [كاش‏] براى اين كار، مزدى مى‏گرفتى.23
اين پرسش‏ها و اعتراض‏ها از طرف موسى‏عليه‏السلام نسبت به عبد صالح طبيعى است؛ زيرا موسى‏عليه‏السلام «علم‏آموز» است و مى‏خواهد رشد يابد و طبيعى است كه «حق طلب» و «حق‏جو» در برابر كارِ به ظاهر ناپسند، نمى‏تواند سكوت كند و اگر مصاحبت موسى و عبد صالح طولانى مى‏شد، باز هم اعتراض‏هاى او در برابر كارهاىِ به ظاهر ناصحيح، ادامه مى‏يافت.
از اين‏رو، حاكم نسبت به افكار عمومى توجه دارد و سعى مى‏كند كارهايش را براى عموم توجيه كند تا معاصران به حقانيت او معترف باشند و نام نيك او در تاريخ و براى آيندگان ثبت گردد. حضرت اميرعليه ‏السلام در بخش‏هايى از نامه خود خطاب به مالك در اين باره چنين نوشت:
«از خدا مى‏خواهم من و تو را موفق به كارى كند كه مورد رضايت او باشد و نزد او و بندگانش عذرى روشن باشد همراه با آوازه‏اى نيك در ميان بندگان.
هرگاه رعيت به تو گمان ظلم بردند، عذر خود را براى آنان آشكار كن و با اين اقدام گمان بد آنان را دور ساز كه در اين‏گونه رفتار موجبات تربيت اخلاقى تو و ارفاق و ملاطفت به رعيت وجود دارد و آنان را بر صراط حق كه خواست توست، مستقيم مى‏دارد.»
آخرين جمله فراز بالا بسيار شايسته توجه است. امام مى‏فرمايد: «استقامت و پايدارى مردم بر صراط حق» خواست و هدف حاكم اسلامى است و توجيه شدن، آنان را بر اين صراط، مستقيم مى‏دارد. از اين‏رو، اولين كسى كه «صندوق انتقادها و پيشنهادها» نصب كرد، على بن ابى طالب‏عليه‏السلام بود. حضرت خانه‏اى معين كرده بود تا هر كس مورد ظلم عُمّال حكومت واقع شد و از آنان انحراف و ايرادى ديد، شرح مطلب را نوشته و در آن خانه بيندازد.24 در آن خانه حتى نامه‏هاى پر از اهانت به خود حضرت انداخته مى‏شد.

5. نصيحت‏ گرى خالصانه از حقوق حاكم برعهده رعيت است.

حاكم و حكومت اسلامى نه تنها به رعيت اجازه اظهار نظر مى‏دهند بلكه بالاتر، از رعيت مى‏خواهند كه به عنوان يك واجب و وظيفه و اداى حقى كه به عهده آنان است، از خيرخواهى براى حاكم و حكومت دريغ نورزند و آنچه از صَلاح به نظرشان مى‏رسد، بگويند و هر جا ايراد و نقصانى ديدند، اطلاع دهند و اين نشانه مودّت خالصانه آنان مى‏باشد. اميرمؤمنان ‏عليه ‏السلام مى‏فرمايد: « نصيحت ثمره محبت است.»25
« نصيحت محبت مى‏آورد.»26
دو جمله بالا رابطه متقابل نصيحت و مودت را بيان مى‏كند. ناصح بى‏شك به نصيحت شونده محبت دارد كه نصيحت مى‏كند و اگر نصيحت شونده، بشنود، محبت ناصح بيشتر مى‏شود همانگونه كه نصيحت شونده نيز اگر توجه داشته باشد به ناصح محبت پيدامى كند زيرا او را محبّ خود مى يابد.
حق من بر شما اين است كه به بيعت وفادار باشيد و در حضور و پشت‏سر، خيرخواه من باشيد.
نصيحت يعنى خيرخواهى، مشورت، رهنمود و انتقاد و اطاعت و پيروى خالصانه و ناشى از عشق ومحبت براى اصلاح محبوب و پيشرفت او، البته لازمه نُصح و خيرخواهى اين است كه فرد به محض مشاهده كار به ظاهر خلاف، حكم نكند بلكه ابتدا توضيح بخواهد، آيد شايد، فاعل براى آن كار، وجه و عذر قانع كننده‏اى داشته باشد. از اين‏رو امام خطاب به پيروانش اعلام مى‏ كند:
اگر كارى از من به نظرتان ناپسند و غيرصحيح و ظالمانه آمد، زود قضاوت نكنيد و صبر نماييد تا وجه آن را بيان كنم؛ زيرا ما براى هر كارى كه از نظر شما منكر و ناپسند است، عذر و وجه قانع كننده‏اى داريم.27
امر به معروف و نهى از منكر نيز وظيفه آحاد امت اسلامى نسبت به يكديگر و نسبت به حاكمان است بلكه امر به معروف و نهى از منكرِ حاكمان اهميت بيشترى دارد؛ زيرا دايره فَساد يا صَلاح كارِ منكر يا معروف يك فرد بسيار محدودتر از دايره صلاح يا فساد كارِ منكر يا معروف حكومت است از اين‏رو امر به معروف حكومت و حاكمان اهميت بيشترى دارد؛ علاوه، حاكم قدرت دارد و امر و نهى قدرتمند، به ويژه اگر مستكبر و ستمگر هم باشد، عواقب ناخوشايندى براى آمر و ناهى دارد و لذا برترين جهاد گفتن كلمه حق به حاكم ستمگر است؛ زيرا گوينده مى‏داند كه چه بسا اين امر و نهى براى او بهاى گزافى خواهد داشت و او با علم به اين مطلب، خود را در معرض خطر عظيم قرار مى‏دهد و براى كسب رضاى خدا امر و نهى مى‏ كند.
معصومان‏عليهم‏السلام علاوه بر اين كه اجازه مشورت و انتقاد مى‏دادند، بر آن تشويق هم مى‏كردند و عاملان حكومتى را به تربيت مردم بر حق‏گويى و پرسشگرى توصيه مى ‏كردند:
آنان را طورى تربيت كن كه ستايشگر تو نباشند و اعمال باطلى كه از تو سرنزده [به تو نسبت ندهند و بر آن‏] ستايش نكنند زيرا مدح و ستايش بسيار، خودپسندى بار مى‏آورد و تو را مغرور و خودبين مى ‏سازد.28
« از بدترين حالات زمامداران در پيشگاه صالحان آن است كه گمان برده شود آنان فريفته تفاخر گشته و كارشان شكل برترى جويى به خود گرفته است. من از اين ناراحتم كه حتى در ذهن شما خطور كند كه مدح و ستايش را دوست دارم و از شنيدن آن لذت مى‏ برم.»29

6. ردّ بينشِ مطاعِ مطلق دانستن حاكم و مطيعِ مطلق دانستن رعيت

امام‏عليه‏السلام هم بينش مطاع مطلق دانستن حاكم را نفى مى‏كرد و از عاملان خود مى‏خواست چنين‏بينشى را از خود دور كنند و هم رعيت را از اطاعت مطلق و بى‏چون چراى حاكمان نهى و آنان را به نظر دادن و انتقاد كردن تشويق مى‏كرد. خطاب به مالك در منشور حكومتى نوشت:
« هرگز نگو به من قدرت داده شده و من امر مى‏كنم و بايد اطاعت شود.»30
و نيز زمانى كه حقوق متقابل حاكم و رعيت را بر مى‏شمرد، شخصى از بين جمعيت برخاست و عرض كرد:
تو امير ما و ما رعيت تو هستيم. هر چه مى‏خواهى براى ما اختيار كن و آن را به اجرا بگذار و امر كن كه تو گوينده تصديق شده و حاكم موفق و... هستى.
اما بعد از شنيدن اين سخنان ضمن زشت شمردن تملّق‏طلبى حاكم فرمود:
« با من به مانند جباران سخن مگوييد و... و از گفتن سخن حق دريغ مورزيد و... .»31
با توجه به مبانى ياد شده، پرسشگرى رعيت و پاسخگويى معصومان در دوران حكومت و قدرت آنان، نمود بارز داشت كه به مواردى از آن اشاره مى‏كنيم.

موارد پاسخگويى معصومان‏ عليهم ‏السلام

1. حضرت اشموئيل‏عليه‏السلام از پيامبران بنى اسرائيل بود. در زمان آن حضرت بنى اسرائيل از ظلم و ستم جالوتيان و آوارگى و بى‏خانمانى به ستوه آمده و تصميم گرفتند، براى آزاد سازى وطن خويش تلاش كنند و از پيامبرشان خواستند فرمانده و حاكمى معين كند تا به فرمان او با دشمن بجنگند. حضرت اشموئيل‏عليه‏السلام به امر خداوند طالوت را به عنوان زمامدار معرفى كرد. اشراف بنى اسرائيل و عشيره و پيروانشان، طالوت را شايسته ندانسته و او را واجد معيارهاى معهودشان - يعنى توانمندى مالى و انتساب عشيرگى - ندانستند و به اعتراض و پرسش گفتند:
چگونه او فرمانرواى ما باشد در حالى كه ما به فرمانروايى سزاوارتريم و او وسعت مالى ندارد؟
حضرت اشموئيل علاوه بر اين كه انتصاب خدايى او را يادآور شد، دو وجه شايستگى او را نيز خاطرنشان ساخت و فرمود:
همانا خداوند او را بر شما برگزيد و در علم و قدرت جسمى فزونى بخشيد و خداوند ملك خود را به هر كس بخواهد مى‏دهد.32
2. حضرت موسى‏عليه‏السلام به قوم خود اطلاع داد كه مدت سى روز ميقات با خدا دارد و هارون‏عليه‏السلام را به عنوان جانشين خود قرار داد و به او سفارش‏هاى لازم را كرد و رفت. ميقات بعد از سى روز تا ده روز بعد ادامه يافت، در اين فاصله «سامرى» و يارانش، عموم بنى اسرائيل را به پرستش گوساله طلايى سوق دادند و كوشش‏هاى حضرت هارون نتوانست مانع انحراف قوم گردد. وقتى موسى به ميان قوم بازگشت و انحراف آنان را ديد، ابتدا به سراغ حكومتيان رفت و آنان را به دليل قصور احتمالى به شدت مؤاخذه كرد. جانشين او بالاترين مقام مسؤول است و با اين كه پيامبر خداست و حضرت هم به وظيفه ‏شناسى و صداقت او ايمان دارد ولى هم انحراف عظيم است و هم موسى‏ عليه ‏السلام مرشد و هادى است و بايد به گونه ‏اى اقدام كند كه قوم متنبه گردند و توبه كنند. هارون ‏عليه‏ السلام نيز يا قصور و تقصير كرده و بايد تنبيه شود يا وظيفه‏اش را كاملاً انجام داده و بايد بى‏گناهى‏اش ثابت و ثبت شود. براين اساس موسى‏عليه‏السلام گريبان برادر را مى‏گيرد و او را به شدت مؤاخذه مى‏كند و هارون نيز عذر خود را بيان مى‏دارد و از انجام وظيفه انذار و هشدار خبر مى‏دهد. قوم وقتى شدت عمل آن حضرت با برادر بى‏گناه خودش را مى‏بينند، متنبه مى‏شوند و به عظمت انحراف و گناه خود پى مى‏برند و آزادانه راه توبه پيش مى‏گيرند و خود را در برابر تيغ برهنه قرار مى‏دهند و مرگ را مى‏پذيرند تا از گناه پاك گردند.33
3. سال ششم هجرى، رسول خدا به همراه مسلمانان عازم زيارت خانه خدا شد و در حديبيه با سپاه قريش مواجه گشت و سرانجام بعد از مذاكره‏هاى طولانى قرار بر صلح شد. شرايطى كه قريش براى صلح مطرح كردند به ظاهر خفت‏آميز بود: پيامبر و يارانش آن سال حق زيارت ندارند و بايد از همانجا برگردند و سال آينده قريش سه روز مكه را براى زيارت آنان تخليه مى‏كند، اگر كسى از قريش مسلمان شد و به مدينه پناه آورد، بايد او را تحويل قريش دهند ولى اگر از مسلمانان كسى مرتد شد و به مكه پناه برد، باز گرداندن او لازم نيست و... ، پذيرش اين شرطها بر جمعى بسيار گران آمد و اعتراض كردند. عمربن خطاب معترض‏ترينِ اين جمع بود كه از رسول خداصلى الله وعليه وآله پرسيد:
- اى پيامبر مگر تو رسول خدا نيستى؟
- آرى.
- مگر ما مسلمان نيستيم؟
- آرى
- مگر آنان مشرك نيستند؟
- آرى.
- پس چرا بايد در برابر آنان پستى را بپذيريم؟
- من بنده خدا و رسول اويم و امر خدا را تخلف نمى‏كنم و خداوند هم مرا ضايع نمى‏سازد.34
هنگام نوشتن صلح نامه نيز نماينده قريش اجازه نداد صلح نامه با عبارت «بسم الله الرحمن الرحيم عهد نامه‏اى است بين محمد رسول الله و سهيل بن عمرو...»آغاز شود بلكه اصرار كرد با عبارت «بسمك اللهم عهدنامه‏اى است بين محمدبن عبدالله و سهيل بن عمرو...» شروع شود. اين خط و نشان كشيدن‏هاى نماينده قريش و كنار آمدن پيامبرصلى الله وعليه وآله نيز بر اعتراضها مى‏افزود، در همين اثنا ابوجندلِ مسلمان از زندان خويشاوندان خود فرار كرده و به مسلمانان پناهنده شد و نماينده قريش بازگرداندن او را اولين اقدام در جهت اجراى صلح نامه دانست. در مقابل مسلمانان مدعى بودند چون صلح نامه هنوز نوشته و امضا نشده است پس ابوجندل را شامل نمى‏شود، اما پيامبر با توجه به اصرار نماينده قريش و خوددارى او از امضاى عهدنامه تا تحويل ابوجندل، با بازگرداندن ابوجندل موافقت كرد و به او و مسلمانان اطمينان داد كه خداوند به زودى براى او و ديگر مستضعفان در بند، در مكه فرجى قرار خواهد داد.
موارد ياد شده اعتراضهاى شديدى را برانگيخت ولى در آن زمان راهى براى قانع كردن آنان وجود نداشت و پيامبر مى‏توانست فقط نبوت خود و مصلحت سنجى‏اش را مطرح كند و گذشتِ زمان لازم بود تا مسلمانان حكمت‏هاى صلح حديبيه را به چشم ببينند و بر خطاى خود در اعتراض، اعتراف كنند.
4. بعد از فتح مكه بسيارى از سران قريش و پيروانشان با مشاهده قدرت و شوكت مسلمانان، خلافِ ميل باطنى، به ظاهر ايمان آوردند و رسول خدا در صدد بود دل‏هاى آنان را نرم و جذب اسلام كند و نهال ايمان را در وجودشان بارور سازد. تعدادى از اين سران و پيروان آنان در جنگ حنين كه بعد از فتح مكه اتفاق افتاد در ركاب رسول خدا بودند و هنگام تقسيم غنايم چنين بهره وافرى بدانان تقديم شد در حالى كه انصار و بسيارى از مسلمانانِ با سابقه، از آن غنايم سهمى نبردند و اين نوع تقسيم، اعتراض‏ها و پرسش‏هاى فراوانى برانگيخت از جمله:
الف: ظاهراً سعد بن ابى وقاص به اعتراض گفت: اى رسول خدا عُيَيْنة بن حصن و افزع بن حابس را صدصد[شتر] مى ‏دهى و جُعَيْل بن سراقه ضمرى را بى‏نصيب مى‏گذارى؟
رسول خدا در پاسخ فرمود: به خدا قسم جُعيل بهتر از آن است كه در روى زمين از امثال عيينه و اقرع پر باشد. من از آن دو دلجويى كردم تا اسلام آورند و جعيل را به اسلامش حواله دادم.35
ب: انصار گلايه كردند كه چرا رسول خدا غنايم را به مردانى از قريش و قبايل ديگر داده است و گفتند كه رسول خدا خويشاوندانش را ديده و ما را از ياد برده است. رسول خدا در جمع آنان حاضر شد و ضمن بر شمردن نعمت‏ها و بركت‏هايى كه به يُمن وجود آن حضرت نصيب انصار شده بود و تصريح بر فداكارى‏ها و خدمت‏هاى انصار ادامه داد: آيا به خاطر اين كه من اين غنايم بى‏ارزش را به كسانى دادم تا آنها را به اسلام جذب نمايم، ناراحتيد؟ آيا راضى نيستيد كه مردم با شتر و گوسفند به خانه برگردند و شما با رسول خدا (سهم شما رسول خدا و همراهى او باشد؟) به خدا قسم اگر مردم يك طرف روند و انصار طرف ديگر، من با انصار خواهم بود؛ سپس براى انصار و فرزندان و نوادگان انصار طلب رحمت كرد. سخنان رسول خدا چنان انصار را دگرگون كرد كه همگى گريان عرض كردند:
به اين كه رسول خدا سهم و بهره ما باشد، راضى هستيم.36
ج: برخلاف دو اعتراض ياد شده كه فقط در پى رفع ابهام و توجيه‏طلبى بودند، اعتراض سومى هم صورت گرفت كه از سر ابهام و جهل به وجه عمل نبود بلكه شخص معترض وقتى اقدام رسول خدا را مطابق فهم خودش موافق عدالت نيافت، قاطعانه اقدام رسول خدا را «ظلم» معرفى كرد و منتظر شنيدن تبيين و توجيه رسول خدا نماند و معيار عدل و حق بودن پيامبر را به فراموشى سپرد. او [ذوالخويصره‏] گفت:
اى رسول خدا نديدم در تقسيم غنايم عدالت كنى!
رسول خدا خشمگين شد و فرمود:
اگر عدالت نزد من نباشد، نزد چه كسى خواهد بود؟
5. بعد از ساخته شدن مسجد مدينه، رسول خدا در اطراف آن حجره‏هايى براى خود، همسران و بعضى اصحابش ساخت و از آن حجره‏ها درهايى به مسجد باز مى‏شد و ساكنان آنها از درون مسجد رفت و آمد مى‏كردند. روزى رسول خدا دستور داد تمام درهايى كه از حجره‏هاى اطراف به مسجد باز مى‏شوند جز در خانه على بن ابى طالب، بسته شوند و اين دستور رسول خدا اعتراض‏هاى شديدى را برانگيخت به ويژه كه آن را ناشى از تعصب فاميلى و نگه داشتن جانب پسر عمو و داماد مى‏دانستند. از جمله معترضان عموى پيامبر يعنى حمزه يا عباس**** بود كه به محضر رسول‏ خدا رسيد و گريان عرض كرد:
اى رسول خدا عموى خود را از مسجد اخراج و عموزاده‏ات را ساكن مى‏كنى؟!
رسول خدا در جواب فرمود:
من شما را خارج و او را ساكن نكردم بلكه خداوند اين گونه فرمان داد.37
6. رسول خداصلى الله وعليه وآله امام على‏عليه‏السلام را به يمن اعزام كرد و آن حضرت در مدت مأموريت اقدامهايى انجام داد كه بعضى را خوشايند نبود از جمله، اسب فردى از خانه فرار كرد و در بيرونِ خانه مردى را لگد زد و كشت. اولياى مقتول صاحب اسب را به محكمه امام آوردند و حضرت با شنيدن شهادت شهود مبنى بر فرار اسب از منزل و معلوم شدن بى‏تقصيرى صاحبش، به بى‏گناهى او حكم داد ولى اولياى مقتول معترض بودند و شكايت امام را به نزد رسول خدا بردند. حضرت در پاسخ شكايت آنان قضاوت حضرت امير را تأييد كرد و آن را مطابق حكم خدا شمرد.38
7. در بازگشت از تبوك عده‏اى نقشه قتل رسول خدا را كشيدند كه با هوشيارى رسول الله و عنايت خداوند، ناكام ماندند. حذيفة بن يمان و عماربن ياسر توانستند توطئه گران را شناسايى كنند ولى وقتى ديدند رسول خدا در پى مؤاخذه آنان نيست چنين پرسيدند:
آيا وقتى مردم و يارانت رسيدند آنان را امر نمى ‏كنى گردن توطئه ‏گران را بزنند؟! رسول خدا فرمود:
خوش ندارم مردم بگويند محمد به كشتن يارانش دست يازيده است.39
8. در اواخر عمرِ حضرت رسول، اسامة بن زيد براى مقابله با تجاوزگران رومى حكم فرماندهى گرفت. بزرگان مهاجر و انصار و اصحاب سابقه‏دار رسول خدا موظف شدند تحت فرمان او براى مقابله با روميان عازم شوند. نصب اسامه كه جوانى نورسيده و فاقد عنوان اجتماعى و كم سابقه بود بر بزرگان مهاجر و انصار به ويژه سابقه‏دارهايى كه خود را ذى‏شأن مى‏دانستند بسيار گران آمد و اقدام رسول خدا را قابل قبول ندانستند و به آن اعتراض داشتند و اين اعترض‏ها به صورت‏هاى مختلف به گوش رسول خدا رسيد. آن حضرت از اين اعتراض‏ها كه غالباً انكارى بود خشمگين شد و با وجود شدت درد در جمع اصحاب حاضر شد و سخنرانى كرد و فرمود اعتراض‏هاى شما بى‏مورد و نابجاست و شما بر اميرى پدرش در جنگ موته نيز معترض بوديد در حالى كه هم پدرش و هم او اهليت و صلاحيت امارت داشته و دارند.40
9. رسول خداصلى الله وعليه وآله، در غدير خم على بن ابى‏طالب را به جانشينى در امر حكومت منصوب كرد و مردم هم آزادانه با آن حضرت بيعت كردند ولى بعد از وفات پيامبر، جمعى توطئه كردند و با توسل به مكر و قوه قهريه وتطميع و... امام على‏عليه‏السلام را از حكومت كنار زدند و خود بر مسند خلافت تكيه زدند و سال‏ها اقدام خود را به انتخاب مهاجر و انصار نسبت دادند و توجيه كردند. بعد از گذشت بيست و پنج سال وقتى با اقبال بى‏نظير عمومى زمام خلافت به دست امام رسيد و امام در مجامع مختلف سابقه خود را مطرح كرد و خود را منصوب پيامبر بر شمرد كه حقش غصب شده و...، براى عموم مردم كه در بى‏خبرى بودند اين پرسش‏ها مطرح شد كه اگر واقعاً رسول خدا ايشان را نصب كرده چگونه ديگران او را كنار زده‏اند؟ و اگر خلافت حق ايشان بوده چرا براى گرفتن آن اقدام نكرده است؟ و ...
از اين‏رو در مقاطع مختلف اين پرسشگرى رخ مى‏نمود و امام نيز در صدد توجيه و پاسخگويى بر مى‏آمد. يك بار در شرايطى كه چندان هم براى چنين پرسشى مناسب نبود، كسى برخاست و از امام پرسيد:
چرا با ابوبكر و عمر به سان طلحه و زبير نجنگيدى و دست به شمشير نبردى و حق خود را نطلبيدى؟
امام گرچه او را به خاطر بى‏موقع بودن پرسش مذمت كرد ولى در پاسخ وى گفت كه به شش نفر از پيامبران اقتدا كرده است كه مورد ظلم واقع شدند ولى صبر پيشه كردند، سپس آيات حاكى از تحمل آن شش پيامبر بزرگوار را براى مردم تلاوت كرد.
آنان با شنيدن استدلال حضرت عرض كردند:
اى اميرمؤمنان ما فهميديم كه حق با توست و ما گناهكاريم و پشيمان. خداوند تو را معذور داشته است.41
حتى پس از جنگ نهروان در آن اوضاع و احوال بحرانى كه افرادى چون محمد بن ابى بكر و معاوية بن حذيج به دست توطئه‏گران به شهادت رسيدند، وقتى پرسشگرىِ افراد را درباره مسأله خلافت وعدم قيام خود شنيد و متوجه شد كه عموم مردم سؤال دارند و توجيه نيستند، در نامه مفصلى مسائل را شرح داد و فرمان داد هر هفته آن نامه بر مردم قرائت شود.42
10. وقتى خلافت غصب شد، حضرت از اقدامات ممكن براى رسيدن به حق خود دريغ نورزيد و پس از آن هم هرگاه زمينه‏اى پيش آمد، صلاحيت منحصر به فرد خويش را ذكر كرد و غصب حق خويش را يادآورى كرد و از هيچ موقعيت مناسبى دريغ نورزيد بسانى كه براى بعضى مخالفان و ا فراد كم توجه اين يادآورىِ فراوانِ ايشان سؤال برانگيز و ناشى از حرص ايشان معرفى شد. عبدالرحمن بن عوف به امام گفت:
اى فرزند ابوطالب تو نسبت به خلافت حرص دارى.
عبدالرحمن مى‏خواست اقدامات امام را در پى طلبيدن حق بلكه ناشى از حرص و دنياطلبى معرفى كند و امام در جهت زدودن اين شبهه فرمود:
من بر خلافت حريص نيستم بلكه ميراث رسول خدا را مى‏طلبم. پس از آن حضرت، سرپرستى امتش با من بود و شما حريص تريد؛ زيرا ميان من و آن حائل شده‏ايد و براى جلوگيرى از رسيدن من به حقم با شمشير بر صورتم مى‏كوبيد.43
11. افراد و گروه‏هايى در ايام خلافت امام، ظالمانه با ايشان درافتادند؛ گروهى پيمان شكستند و گروه ديگرى از اطاعت و قبول بيعت سرپيچيدند و عليه امام لشكر كشيدند و گروه سومى امام را كافر و مرتد شمردند و با ايشان را جنگيدند. در همه موارد گرچه حضرت مخالفان خود را ظالم و تجاوزگر مى‏ديد و جز سركوبى آنان راهى نمى‏شناخت ليكن سعى داشت تا در حد توان از رودررويى «نظامى» خوددارى ورزد و شرايط را براى بيدار شدن و هدايت فريب خوردگان آماده كند و با مصالحه، كار را به پايان برد. افرادى اين تأمل و تأنّى را ناشى از ترس، قلمداد مى‏كردند و امام لازم بود پاسخ گويد و اين شبهه را بزدايد و لذا در سخنرانى عمومى فرمود:
من اين مطلب را بسيار زير و رو كردم و جز جنگ با آنان، راه چاره نديدم... اما اين كه مى‏گوييد به خاطر ترس از مرگ كندى مى‏كنم، به خدا قسم براى من فرقى ندارد كه بر مرگ وارد شوم يا مرگ بر من وارد شود.44
12. در جنگ جمل بعد از پيروزى، امام فقط تصاحب اموال لشكريانى را كه با آنان مى‏جنگيد، اجازه داد و از اسير كردن آنان و زنان و فرزندانشان منع كرد. گروهى بر اين دستور امام خرده گرفتند و آن را مطابق حق نشمردند. فردى از بكر بن وائل با بى‏ادبى و جسارت به امام گفت:
- اى اميرمؤمنان به مساوات تقسيم نكردى و با رعيت به عدالت رفتار ننمودى!
- واى بر تو، چرا؟
- چون فقط اموال موجود در ميدان جنگ را تقسيم كردى و زنان و فرزندان و اموال خارج از ميدان كارزار را وانهادى!
پرسش اين فرد، هم انكارى و اعتراضى بود و هم با لحنى بى‏ادبانه و نيز به جهات ديگر شايسته توجه و جوابگويى نبود لذا امام بدان توجهى نكرد و خطاب به لشكريان فرمود: هر كس جراحتى برداشته با روغن مداوا كند.
مرد بكرى بى‏ادبانه گفت: آماده‏ايم حقمان را بگيريم و او حرف‏هاى پوچ تحويل ما مى‏دهد! امام او را نفرين كرد و براى توجيه ديگرانى كه واقعاً پرسش داشتند، ادامه داد:
اى برادر بكرى تو آدم كوته فكرى هستى، مگر نمى‏دانى ما كوچك رابه گناه بزرگ نمى‏گيريم. اموال آنان مربوط به قبل از زمان اختلافشان با ماست و بر طريق حق ازدواج كرده‏اند و فرزندانشان بر فطرت توحيد متولد شده‏اند لذا فقط آنچه در لشكرگاه دارند [غنيمت‏] و متعلق به شماست و آنچه در خانه‏هايشان دارند، ميراث فرزندانشان مى‏باشد. اى برادر بكرى من مطابق حكم رسول خدا با اهل مكه حكم كردم كه اموال موجود در لشكرگاهشان را تقسيم كرد و متعرض بقيه اموال نشد. اى برادر بكرى مگر نمى‏دانى كه در دارالحرب همه اموال دشمنان حلال است ولى در دارالهجره اموال آنان حرمت دارد جز در جايى كه بحق بر ديگران حلال شود. [بعد خطاب به جمعيت فرمود:] خدا شما را رحمت كند؛ درنگ كنيد. حالا اگر باز هم مرا تصديق نمى‏كنيد و بر ادعاى خود پافشار هستيد، بگوئيد كدامى‏تان عايشه را به عنوان سهم خود مى‏گيرد؟
با شنيدن اين بيانات، جماعت همگى بر حقانيت امام و جهل خود اعتراف كردند.45
13. قبول حكميت نيز از مواردى بود كه به سبب آن به امام اعتراض شد و مورد پرسش قرار گرفت.
امام خطاب به معترضان فرمود:
مگر شما نبوديد كه وقتى آنان به حيله و نيرنگ قرآن‏ها را بر نيزه كردند، گفتيد، برادران دينى ما هستند و از ما طلب بخشايش دارند و به حكميت كتاب خدا تن داده‏اند و رأى آن است كه قبول كنيم و از آنان دست برداريم. به شما گفتم: اين اقدام آنان به ظاهر صورت ايمان دارد و در واقع كفر است. آغازش رحمت است و انجامش پشيمانى؛ به جنگ ادامه دهيد و راهى را كه پيش گرفته‏ايد رها مسازيد بر جنگ دندان بفشاريد و...46
14. صلح امام حسن(ع) با معاويه به شدت سؤال برانگيز بود و افراد فراوانى حتى از ياران بسيار نزديك و باوفاى حضرت به ايشان اعتراض كردند كه دو مورد را بيان مى ‏كنيم:
الف) ابى سعيد عقيصا به امام گفت: «چرا با معاويه سازش كردى با اين كه مى‏دانستى فقط حق با توست و او گمراه و تجاوزگر است؟» امام فرمود: «اگر اين كار را نمى‏كردم احدى از شيعه ما زنده نمى‏ماند.»47
ب) مسيّب بن نجبه گفت: «من از شما در شگفت هستم؛ خلافت را به معاويه واگذاشتى در حالى كه چهل هزار نفر در ركاب تو بودند و از او وثيقه‏اى نگرفتى تا شرايط و تعهداتش را اجرا كند!»
امام فرمود: در اين مورد چه مى‏گويى؟[حالا چه كنم؟]
- به نظر من بهتر است به جنگ برگردى زيرا او پيمان شكسته و شرايط صلح را زير پا گذاشته است.
- اى مسيب چنانچه من خواهان دنيا بودم، بدون ترديد معاويه در صبر و شكيبايى از من پايدارتر نبود اما من خير و صلاح شما را در نظر گرفتم تا از جنگ با يكديگر جلوگيرى كنم.48
بسيارى از معترضان حتى از حدود نزاكت هم عبور كردند و در اعتراض، بى‏ادبى كردند و امام همه را توجيه مى‏كرد و جواب مى‏داد.
15. امام حسين‏عليه‏السلام نيز هم به خاطر خوددارى از بيعت با يزيد و هم به خاطر خروج زود هنگام از مدينه و مكه مورد سؤال واقع شد و حضرت جواب داد كه مطابق فرموده رسول خدا موظف به مخالفت با يزد است و نمى‏تواند با او بيعت كند و اراده امر به معروف و نهى از منكر دارد. علاوه، اگر از مدينه و سپس از مكه خارج نمى‏شد، او را مى‏كشتند.49
16. امام صادق‏عليه‏السلام در مورد زراره - از اصحاب باوفايش - سخنان متفاوتى مى‏فرمود. در بعضى از بيانات از ايشان مدح مى‏كرد و در مواردى نيز مذمت مى‏نمود. اين تناقض كلامى براى افراد سؤال برانگيز شد و از حضرت توضيح خواستند و ا يشان به فرزند زراره فرمود:
به پدرت سلام مرا برسان و بگو من به خاطر دفاع از تو، از تو مذمت مى‏كنم زيرا دشمنان در پى دوستان ما هستند تا آنان را بشكنند يا آزار دهند و... و هر كس را ما بدگويى كنيم، مى‏پسندند و تو چون به محبت و موالات ما مشهور شده‏اى و به اين جهت مطرود مردم گشته‏اى، خواستم با عيبگويى ما از تو مورد توجه واقع شوى و شر از تو دفع گردد. عمل من شبيه عمل عبدصالح در معيوب كردن كشتى است تا از مصادره سلطان در امان باشد.
اين مورد و دو مورد قبلى از اين لحاظ مصداق پرسشگرى از حاكمان مطرح شده كه امام حسين و امام صادق‏عليهماالسلام از نظر پرسش كنندگان امام و مطاع بوده‏اند و با توجه به اين مطلب مصداق سؤال از حاكمان مي ‏باشد.50
17. بسيارى از شيعيان پذيرش ولايت عهدى مأمون توسط امام رضا را سؤال برانگيز و غير موجه مى‏دانستند و در خفا و آشكار پرسش داشتند. امام در جواب معترضان فرمود:
خداوند مى‏داند كه از پذيرش ولايت عهدى ابا داشتم ولى هنگامى كه ميان قبول يا كشته شدن مختار شدم، قبول را بركشته شدن ترجيح دادم. واى بر معترضان‏[كه پذيرش ولايت از طرف ستمگر را به هيچ وجه جايز نمى‏دانند و اقدام مرا صددرصد خلاف مى‏دانند]، آيا نمى‏دانند كه يوسف با اينكه پيامبر و رسول بود اما به حكم ضرورت سرپرستى خزائن عزيز مصر را عهده‏دار شد و فرمود: «مرا مسؤوليت خزانه‏دارى بده زيرا من نگهدارنده و دانا هستم.» من نيز به اجبار و به حكم ضرورت اين منصب را پذيرفتم آن هم بعد از اينكه مشرف به مرگ شدم علاوه بر آن من با شرايطى وارد شدم كه مانند خارج شونده است. به خدا شكايت مى‏برم و هم او ياور مي ‏باشد.51
موارد ياد شده بعضى از موارد پرسشگرى مردم و جوابگويى معصومين ‏عليهم ‏السلام مي ‏باشد.

پي نوشت:

*. محقق حوزه
**. پسر حضرت نوح براساس روايات معتبر پسر صلبى خود او بود.11علامه طباطبايى در تبيين علت اين سؤال حضرت نوح مى‏نويسد: نوح‏عليه‏السلام هيچ احتمال نمى‏داد كه پسر، در باطن دلش، كفر پنهان كرده باشد و اگر اظهار اسلام مى‏كرده از باب نفاق بوده باشد، برخلاف همسرش كه نوح از كفر او خبر داشت. و بى‏ترديد اگر پسرش رانيز مانند همسرش كافر مى‏دانست، هرگز تقاضاى نجات او را نمى‏كرد زيرا كه اين خود نوح‏عليه‏السلام بود كه از خداى عزوجل درخواست كرد تا ديّارى از كفار را زنده نگذارد.12 و نيز او بود كه به حكايت قرآن در دعايش گفت: «من و مؤمنان همراهم را نجات بده»13و چگونه ممكن است او خود با آگاهى از كفر باطنى فرزندش، نجات او را بخواهد؟ با اين كه قبلاً خداى تعالى به او فرموده بود: «درباره ظالمان با من كلامى مگو كه قطعاً آنان غرق شدنى‏اند»14
در بخشى ديگر مى‏نويسد: حضرت نوح خطاب به فرزندش فرمود: «لا تكن مع الكافرين» «با كافران و همراه آنان مباش»15 و نفرمود: «و لا تكن من الكافرين» «زيرا خيال مى‏كرد مسلمان است و از نفاق دلش خبر نداشت و نمى‏دانست كه او تنها به زبان و ظاهر مسلمان و مؤمن است و اگر او را از كافران مى‏پنداشت و از كفر درونى او اطلاع داشت، او را صدا نمى‏زد.16
***. در اين كه مردم حاكمان را به حكومت مى‏گمارند هيچ بحثى نيست و همه علما قبول دارند كه مردم دست كم تحقق بخش حكومت صالحان هستند. اگر در مشروعيت حكومت آنها هم دخلى نداشته باشند، به همين اندازه كه مردم تحقق بخش حكومت مى‏شوند، بر حاكمان حق دارند و به همين اندازه به قول حضرت امام‏قدس سره ولى نعمت حاكمان هستند و حاكمان بايد در برابر اين حقى كه مردم برآنان دارند، پاسخگو باشند.
****. دراين كه جريان بستن درها چه سالى اتفاق افتاده، اختلاف است. برخى آن را مربوط به سال‏هاى ابتدايى هجرت مى‏دانند و برخى ديگر مربوط به سال‏هاى آخر عمر رسول خدا. از سوى ديگر عباس و حمزه در مدينه اقامت نداشته‏اند. حمزه جزء مهاجران بود و در سال سوم هجرى شهيد شد و عباس سال‏ها بعد به مكه آمد. بنابراين فقط يكى از آن دو هنگام بستن درها در مدينه ساكن بوده است. ظاهراً بستن درها در سال‏هاى آخر عمر پيامبر بوده و معترض را بايد عباس شمرد زيرا امام على‏عليه‏السلام در سال دوم هجرى ازدواج كرده و مدتى ساكن خانه يكى از اصحاب بوده است، آن گاه در حجره مخصوص به خود ساكن شده است پس در زمان سكونت او در حجره جنب مسجد، حضرت حمزه زنده نبوده است، تا معترض باشد.
1- زخرف: 54
2- قصص: 38
3- طه: 71
4-.انبياء: 23
5- ر.ك.به: ترجمه الميزان، ج‏14، صص‏380-379
6- بقره: 30
7-همان.
8- همان.
9- ص: 76
10- هود: 45
11- ترجمه الميزان، ج‏10، ص‏367 به نقل از بحارالانوار، ج‏11، ص‏322 به نقل از عيون اخبارالرضاعليه‏السلام.
12- نوح: 2827
13- شعراء: 118
14- هود: آيه‏37؛ ترجمه الميزان، ج‏1، ص‏375
15- هود: 42
16- ترجمه الميزان، ج‏10، ص‏345
-17 انعام: 124
18-اعراف: 6
19- نهج البلاغه، خطبه‏50
20- همان، خطبه 162
21- معادن الحكمه، ج‏1، ص‏157-150
22- نهج البلاغه، خطبه 216
23- كهف: 77-66
24- سياستنامه امام على‏عليه‏السلام، ص‏490
25- مستدرك الوسائل، ج‏12، ص‏429
26- غررالحكم، ج‏1، ص‏42
27- نهج البلاغه، خطبه 173
28- نهج البلاغه، نامه 53
29- همان، خطبه 216
30- همان، نامه 53
31- همان، خطبه 216 و كافى، ج‏8، ص‏355
32- بقره: 247 و تفاسير ذيل آيه.
33- ر.ك.به: طه: 94-85؛ اعراف: 150-148؛ بقره: 54
34- سيره ابن هشام، ج‏2، ص‏331
35- آيتى، تاريخ پيامبر اسلام، ص‏563، دانشگاه تهران، دوم، 1361
36- سيره ابن هشام، ج‏2، ص‏142
37- بحارالانوار، ج‏39، ص‏28
38- همان، ج‏21، ص‏362
39- همان، ج‏21، ص‏247
40- ابن سعد، طبقات الكبرى، ج‏2، ص‏190
41- احتجاج، ص‏190، اعلمى، بيروت.
42- معادن الحكمه، ج‏1، ص‏157-150
43- همان، ص‏158
44- نهج‏البلاغه، خطبه 55
45- بحارالانوار، ج‏32، ص‏223
46- احتجاج، ص‏185
47- بحارالانوار، ج‏44، ص‏2
48- سيره امامان (ترجمه اعيان الشيعه)، ج سوم، ص‏42
49- فتوح ابن اعثم، ج‏5، ص‏79؛ سخنان حسين بن على، محمدصادق نجمى.
50- مامقانى، تنقيح المقال، ج‏1، ص‏441
51- عيون اخبار الرضا، ج‏2، ص‏139

مقالات مشابه

مباني اطاعت از حاکم در انديشه سياسي شيعه

نام نشریهعلوم سیاسى

نام نویسندهاحسان پورحسین

جایگاه مشورت در نظام حکومتی اسلام

نام نویسندهمحمدهادی معرفت

بایسته های ولایتمداری

نام نشریهنشریه حصون

نام نویسندهمحمدهادی مهتدی

حق و تكليف در آيات و روايات

نام نشریهنشریه فرهنگ جمعه

نام نویسندهحسین جمالی‌زاده